آنامیس 89



 

 

 

 

 

 

 

مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود


و گروهی از ماهی‌گیران را تماشا می کرد،


در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.


با  خود گفت: کاش من هم  یک عالمه از این  ماهی ها داشتم.


آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.


یکی از ماهی‌گیران پاسخ داد:


اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تومی دهم.


-:این قلاب را نگهدار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.


مرد  جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.


در حالیکه قلاب  مرد را نگه داشته بود،


 ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.


طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.


 مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی  ماهی ها را بردار و برو


اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه


بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیال‌بافی تلف نکن.


قلاب خودت را بنداز تا زندگیت تعغیر کند،


زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی کند


 

 

یک سیب افتاد و جهان از قانون جاذبه با خبر شد،


میلیون ها جسد افتاد ولی بشر معنی انسانیت را درک نکرد 

 


 

 

 

 چه حقیر و کوچک است


آنکسی که به خود مغرور است


چرا که نمیداند


بعد از بازی شطرنج


شاه و سرباز


همه دریک جعبه قرار میگیرند.

 




آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زومتک وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی سربازان سایبری www.film.ir فصل فان مطالب اینترنتی عرقیات 1 پیکو موویز dadgah صدای برتر